مدیریت

ارایه مطالب مدیریت

مدیریت

ارایه مطالب مدیریت

ما به کی می گیم عاقل؟

 

عن الرّضا علیه السلام

 

امام رضا علیه السلام فرمود

 

عقل شخص مسلمـان تمـام نیست, مگر ایـن که ده خصلت را دارا بـاشـد -

 

ـ از او امید خیر باشد

 

ـ از بدى او در امان باشند

 

ـ خیر اندک دیگرى را بسیار شمارد

 

ـ خیر بسیار خود را اندک شمارد

 

ـ هـر چه حـاجت از او خـواهنـد دلتنگ نشـود

 

ـ در عمر خود از دانش طلبى خسته نشود

 

ـ فقـر در راه خـدایـش از تـوانگـرى محبـوبتـر بـاشــد

 

ـ خـوارى در راه خـدایـش از عزت بـا دشمنـش محبـوبتـر بـاشــد

 

ـ گمنـامـى را از پـر نـامـى خـواهـانتـر بـاشـد

 

ـ سپس فـرمـود: دهمى چیست و چیست دهمى ؟ به او گفته شـد: چیست؟

 

فـرمـود: کسی را ننگـرد جز ایـن که بگـویـد او از مـن بهتـر و پـرهیز کـارتـــر است

کاملترین آرشیو داستان های کوتاه و جالب


اصلا عجیب نیست!

اصلا عجیب نیست!

دخترک 8 ساله بود، اهل کرمان. موقع بازی در کوچه بود که با اتومبیلی تصادف کرد. ضربه آنقدر شدید بود که به حالت کما و اغما رفت. حال زهرا هر روز بدتر از روز قبل می شد. مادرش دیگر نا امید شده بود.  دکترها هم جوابش کرده بودند.

دکتر معالجش -دکتر سعیدی، رزیدنت مغز و اعصاب-  می گوید: زهرا وقتی به بیمارستان اعزام شد ضربه شدیدی به مغزش وارد شده بود. برای همین هم نمی توانستیم هیچگونه عملی روی او انجام دهیم. احتمال خوب شدنش خیلی ضعیف بود.در بخش مراقبتهای ویژه، پیرزنی چند هفته ای است که بر بالین نوه اش با نومیدی دست به دعا برداشته است.این ایام مصادف بود با سفر رهبر انقلاب به استان کرمان.

ولی حیف که زهرا با مادربزرگش نمی توانستند به استقبال و زیارت آقا بروند. اگر این اتفاق نمی افتاد، حتماً زهرا و مادر بزرگش هم به دیدار آقا می رفتند، اما حیف ....

خود مادر بزرگ ماجرا را اینطور تعریف می کند: وقتی آقا آمدند کرمان، خیلی دلم می خواست نزد ایشان بروم و بگویم: آقاجان! یک حبه قند یا ... را بدهید تا به دختر بیمارم بدهم، شاید نور ولایت، معجزه ای کند و فرزندم چشمانش را باز کند.مثل کسی که منتظر است دکتری از دیار دیگری بیاید و نسخه شفا بخشی بپیچد همه اش می گفتم: خدایا! چرا این سعادت را ندارم که از دست رهبر انقلاب، سید بزرگوار چیزی را دریافت کنم که شفای بیمارم را در پی داشته باشد. مادربزرگ ادامه می دهد: آن شب ساعت11 بود. نزدیک درب اورژانس که رسیدم، مامور بیمارستان گفت: رهبر تشریف آورده اند اینجا. گفتم: فکر نمی کنم، اگر خبری بود سر و صدایی، استقبالی یا عکس العملی انجام می شد؛ اما ناگهان به دلم افتاد، نکند که راست بگوید. به طرف اورژانس دویدم، نه پرواز کردم. وقتی رسیدم، دیدم راست است. آقا اینجاست. و من در یک قدمی آقا هستم. با گریه به افرادی که اطراف آقا بودند گفتم: می خواهم آقا را ببینم. گفتند: صبر کن، وقتی آقا از این اتاق بیرون آمدند، می توانی آقا را ببینی. وقتی رهبر بیرون آمدند، جلو رفتم. از هیجان می لرزیدم. اشک جلوی دیدگانم را گرفته بود و قدرت حرف زدن نداشتم. عاقبت زبان در دهانم چرخید و گفتم: آقا! دختر هشت ساله ام تصادف کرده و در کما است. نامش زهرا است. ترا به جان مادرت زهرا(س) یک چیزی به عنوان تبرک بدهید که به بچه ام بدهم تا شفا پیدا کند. آقا بدون تأمل چفیه اش را از شانه برداشت و توی دستهای لرزان من گذاشت. داشتم بال در می آوردم. سراسیمه برگشتم و بدون هیچ درنگ و صحبتی فوراً چفیه متبرک آقا را روی چشمان و دست و صورت زهرا مالیدم و ناگهان دیدم زهرا یکی از چشمانش را باز کرد. حال عجیبی داشتم. روحم در پرواز بود و جسمم در تلاش برای بهبودی فرزندم که تا دقایقی پیش، از سلامت وی قطع امید کرده بودیم. ساعت 2 بعد از ظهر آن روز، زهرا هر دو چشمش را کاملاً باز کرد و روز بعد هم به بخش منتقل شد و فردایش هم مرخص گردید. زهرای کوچک حالا یک یاد گاری دارد که خود می گوید: آن را با هیچ چیز عوض نمی کنم. او می گوید: این چفیه مال خودم است. آقا به من داده، خودم از روی حرم حضرت علی(ع) برداشتم . مادر بزرگ نیز می گوید: از آن روز تاکنون فقط یک آرزو دارم. آن هم این است که با زهرا به زیارت آقا بروم

جواب دادن

هیچ وقت هیچ چیز و هیچ کس را بی جواب نگذار، مطمئن باش هر جوابی بدهی ،یک روزی ، یک جوری ، یک جایی به تو باز می گردد   

 جواب سلام را با علیک بده ،

جواب تشکر را با تواضع،

جواب کینه را با گذشت،

جواب بی مهری را با محبت،

جواب ترس را با جرأت،

جواب دروغ را با راستی،

جواب دشمنی را با دوستی،

جواب زشتی را به زیبایی،

جواب توهم را به روشنی،

جواب خشم را به صبوری،

جواب سرد را به گرمی،

جواب نامردی را با مردانگی،

جواب همدلی را با رازداری،

جواب پشتکار را با تشویق،

جواب اعتماد را بی ریا،

جواب بی تفاوت را با التفات،

جواب یکرنگی را با اطمینان،

جواب مسئولیت را با وجدان،

جواب حسادت را با اغماض،

جواب خواهش را بی غرور،

جواب دورنگی را با خلوص،

جواب بی ادب را با سکوت،

جواب نگاه مهربان را با لبخند،

جواب لبخند را با خنده،

جواب دلمرده را با امید،

جواب منتظر را با نوید،

جواب گناه را با بخشش،

علائم آخر الزمان

1. مردان و زنان شبیه یکدیگر میشوند در پوشش و آرایش

2. مردان و زنان لباس تنگ و بدن نما میپوشند

3. خونریزی بین مردم عادی میشود

4.شعار دین کهنه می شود

5. به افراد بد دهان احترام می گذارند

6. امر به معروف را نهی و ترک می کنند و می گویند به تو چه ربطی دارد

7. در امور دین و خدا از مال کم هم دریغ می کنند و خرج نمی کنند

8. فاسق و منافق عزیز می شوند

9. آلات موسیقی در مساجد و روی قبرها نواخته می شود

10. صف های نماز جماعت مردم نشانه نفاق می شود

11. قرآن را سبک می شمارند و نمی شناسند مگر با صدای آواز و عنا

12. مردم از عالمان دین فرار میکنند

13. مردم بی دین می شوند و از دنیا می روند

14. افراد نادان زمام امور را به دست می گیرند

15 . صله رحم از بین می رود و جایش را به قطع رحم می دهد

16. افراد فاجر و فاسد زیاد میشوند

17. بازارها به هم نزدیک می شوند یعنی بازار تجارت و کسب کاذب می شوند

18. تار و تنبور و نی را نیکو میشمارند و آلات موسیقی همه جا ظاهر می شوند

19. فقرا آخرت خود را به دنیا می فروشند

20. مردم برای رئیس شدن حرص می زنند و طمع دارند

21. اطاعت بی چون و چرای مردان از همسران زیاد می شوند

22.پدرو مادر را لعن و نفرین می کنند

23. خیانت در مال شرکاءفراوان و عادی می  شود (کلاهبرداری)

24. پرده حیا از زنان برداشته می شود

25. سکته و مرگ ناگهانی زیاد می شود

26. دین مردم درهم و دینار می شود و خدای مردم شکمشان

2. آشنایان در وقت نیاز همدیگر را نمیشناسند

28. مردم غذاهای خوب می خورند و جامه های زیبا و فاخر می پوشند و با آن فخر می فروشند

29. مردان با طلای حرام و ابریشم حرام خود را زینت می کنند

30. کودکان نسبت به بزرگترها و والدین بی حیا و بی ادب می شوند

31. عالمان به حرفشان عمل نمی کنند

32. مساجدرا نقاشی می کنند ظاهر مساجد آبادولی از نظرهدایت و ارشاد ویران است

33. عیب کالا را پنهان می کنند

34. سوار شدن زنان بر روی زین ها (اعم از حیوان و غیر آن مثل ماشین . موتور و......)

35. سبک شمردن زنا و هر رابطه دختر و پسر و زن و مرد نا محرم عادی می شود

36. اسلام غریب میشود و از اسلام فقط نامی باقی می ماند

37. امر به معروف را زشت می شمارند و همه در ترکش مساوی اند

38. خرج کردن زیاد برای دنیاشان و دریغ از خرج کردن برای آخرت

39. مومنین در این زمان غمگین و حقیر و ذلیل می شوند

40. نماز را سبک شمرده و به جماعت نمی خوانند

41. موذن برای اذن گفتن پول می گیرند

42. قرآن مهجور و متروک می شود فقها و عالمان به قرآن اندک

43. برکت از مال و جان مردم گرفته می شوند (جوانمرگ می شوند)

44. افراد مورد اعتماد و امین کم می شوند

45. مال حلال کم می شوند

46. کم فروشی عادی می شود

47. ازدواج مرد با مرد و زن با زن صورت میگیرد و عادی می شود

48. فساد عمومی می شود

49. بیت المال وسیله شخصی می شود

50. مسکرات و نوشیدنی های حرام حلال می شوند

51. زکات مال ترک می شوند همانند خمس آن

52. صاحبان مال و ثروت بزرگ شمرده می شوند

53. مردم قبور شعراءرا محل عبادت قرار می دهند

54. هیچ چیز بهتر از دروغ در آن زمان نمی باشد

55. زبان راستگو و صادق کم است

56. مردم فرقه فرقه شده و از اهل نفاق تقلید می کنند

57. موسیقی مطرب رواج می یابد و معمول می شود وکسی آن را نهی نمی کند

58. مردم شرب خمرو می خوارگی می کنند

59. زنان فرزندان رقاصه و آوازه خوان تربیت می کنند

60. طلاق زیاد می شود

61. صورت مردم انسانی اما دلهایشان شیطانی است

62. حرف حق را تکذیب می کنند

63. در عروسی ها هر کاری بخواهند می کنند از گناه . فساد . ساز. آواز و......

64. از مردم جدا شوی تو را غیبت می کنند

65. بالا رفتن قیمت ها در آن زمان عادی می شود

66. شنیدن آیات قرآن سنگین می شود

منبع: کتاب الملاحم و الفتن و الغیبه نعمانی

ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﻧﺸﺪﻩ ﺷﻮﺍﺭﺩﻧﺎﺩﺯﻩ ‏( ﻭﺯﯾﺮ ﺍﻣﻮﺭ ﺧﺎﺭﺟﻪ ﻭﻗﺖﺷﻮﺭﻭﯼ ‏)ﺍﺯ ﺩﯾﺪﺍﺭﺵ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺧﻤﯿﻨﯽ ‏(ﺭﻩ ‏)


ﻣﻘﺎﻣﺎﺕ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺍﻗﺎﻣﺘﮕﺎﻩ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻧﺪ. ﺣﯿﺮﺕﻣﻦ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﻮﭼﺔ ﺗﻨﮓ ﻭ ﺑﺎﺭﯾﮏ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﺩﺭﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﭼﺔ ﺗﻨﮓ ﺑﻪ ﺑﺎﻏﯽ ﺑﺰﺭﮒﻣﺸﺎﺑﻪ ﺑﺎﻍﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﻨﺘﻬﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﻭﺭﻫﺒﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺳﺮﺳﺮﺍﯼ ﻣﺠﻠﻞ ﺑﺒﯿﻨﻢ . ﻫﯿﭽﮑﺲﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺗﻌﺠﺐ ﻭ ﺣﯿﺮﺕ ﻣﺮﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﺪ . ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﺕ ﮐﻪﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﺷﻮﮎ ﻋﺮﻕ ﮐﺮﺩﻡ . ﺑﻪ ﺍﻃﺎﻗﯽ ﮐﻮﭼﮏ ﺷﺎﯾﺪ 3×4ﻭﺭﺍﺩ ﺷﺪﯾﻢ. ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻕ ﭘﺮﻭﺗﮑﻞ ﺷﻮﺭﻭﯼ ﺳﺮﭘﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﯾﻢ ﮐﻪﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﺮﺳﺮﺍ ﺭﻫﻨﻤﻮﻥ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﺁﻧﺠﺎ ﺍﻃﺎﻕﻧﮕﻬﺒﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩ .ﺑﯿﺶ ﺍﺯ 5 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺳﺮﭘﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﮐﺎﺭﮔﺮﺩﺭ ﯾﮏ ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﺋﯽ ﮐﻤﺮﻧﮕﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﮐﺮﺩ. ﻣﻦﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﺎﺭﻡ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﻭﺑﯽﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﭼﺎﺋﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺳﺮﭘﺎ ﺧﻮﺭﺩﻡ . ﺗﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﻣﺎﻡﺧﻤﯿﻨﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﺑﺮ ﺗﻦ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻥ ﮐﻼﻩ ﺳﯿﺎﻫﯽﮐﻪ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﺮ ﺳﺮﺵ ﺩﯾﺪﻩﺍﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻃﺎﻕ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼﻧﺸﺴﺘﻦ ﻣﺎ ﺗﻌﺎﺭﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻧﺎﭘﻪ ﻧﺸﺴﺖ. ﺍﻭﺣﺘﯽ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻫﻢ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺷﺎﺭﻩﺍﯼ ﯾﺎ ﺍﻟﺘﻔﺎﺗﯽ ﺑﻠﻨﺪﻧﮑﺮﺩ.ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪﺍﯼ ‏( ﺷﻤﺪ ‏) ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎﯼﺧﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﺑﻪ ﻭﺯﯾﺮﺧﺎﺭﺟﺔ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺍﺷﺎﺭﻩﺍﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺑﻪﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ. ﻣﻦ ﺭﻭﯼ ﯾﮏ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭﺧﺸﮏ ﻭ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﺍﺣﺖﻧﺒﻮﺩﻡ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﺭﺍﺳﺘﻢ ﻣﯽﻟﺮﺯﯾﺪ . ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﻟﺮﺯﺵ ﺭﺍ ﺍﺯﭼﺸﻢ ﺗﯿﺰﺑﯿﻦ ﺩﯾﭙﻠﻤﺎﺕﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻭ ﺷﻮﺭﻭﯼ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮐﻨﻢﮐﻒ ﭘﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﻓﺸﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺩﻭﭘﺎﯾﻢ ﺑﻼﺍﺭﺍﺩﻩ ﻣﯽﻟﺮﺯﺩ ﻭ ﺍﻭﺭﺍﻕ ﻫﻢ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﻟﺮﺯﻩﺩﺭﺁﻣﺪﻩﺍﻧﺪ.ﺩﺭ ﻓﺎﺻﻠﺔ ﻫﺮ ﺟﻤﻠﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯽﺷﺪ ﻣﺠﺎﻟﯽ ﻣﯽﯾﺎﻓﺘﻢﺗﺎ ﺣﺎﻻﺕ ﺻﻮﺭﺕ ‏( ﻣﯿﻤﯿﮏ ‏) ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻧﺪﺍﺯ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺗﺄﺛﺮ ﺍﻭﺭﺍ ﺍﺭﺯﯾﺎﺑﯽ ﮐﻨﻢ. ﺍﻣﺎﻡ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﻣﺒﻬﻢ ﺧﯿﺮﻩﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﺑﻪﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﺧﯿﺮﻩ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﻪ ﺟﺎﺋﯽ ﺑﮕﺮﯾﺰﻡ. ﻧﮕﺎﻩﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭ ﻧﺎﻓﺬ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﮑﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﺸﯿﺘﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺳﺎﻃﻊﻣﯽﺷﺪ.ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﻇﻬﺎﺭ ﺗﻌﺎﺭﻓﺎﺕ ﮔﻮﺭﺑﺎﭼﻒ ﻭ ﻧﮑﺘﻪﻫﺎﯼ ﻣﻬﻢ ﭘﯿﺎﻡﻭﯼ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﺮﺟﻤﺔ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻨﺪ ﻭ ﺍﺑﺮﺍﺯﺁﺭﺯﻭﯼ ﺳﻼﻣﺖ ﻭ ﻃﻮﻝ ﻋﻤﺮ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺷﺘﺔ ﺳﺨﻦ ﺭﺍ ﺩﺭﺩﺳﺖ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭘﻨﺠﺮﻩﺍﯼ ﺑﻪ ﺭﻭﯼﺷﻤﺎ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯿﺪ . ‏«ﺍﻥ ﺷﺎ ﺍﻟﻠَّﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺎﺷﻨﺪ،ﻭﻟﻰ ﺑﻪ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﻯﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺟﻠﻮﻯ ﺷﻤﺎ ﯾﮏﻓﻀﺎﻯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻢ. ﻣﻦ ﻣﻯﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﯾﭽﻪ ﺍﻯ ﺑﻪﺩﻧﯿﺎﻯ ﺑﺰﺭﮒ، ﯾﻌﻨﻰ ﺩﻧﯿﺎﻯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﮐﻪ ﺩﻧﯿﺎﻯ ﺟﺎﻭﯾﺪﺍﺳﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻯ ﺁﻗﺎﻯ ﮔﻮﺭﺑﺎﭼﻒ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﯾﻢ ﻭ ﻣﺤﻮﺭ ﺍﺻﻠﻰﭘﯿﺎﻡ ﻣﻦ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ. ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺯﻣﯿﻨﻪﺗﻼﺵ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ. ‏»

ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﻭ ﻣﺜﻞ ﻭﺭﻭﺩ ﺩﺭ ﺧﺮﻭﺝﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻭ ﻓﺸﺮﺩﻥ ﺩﺳﺖ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﻃﺎﻕﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ . ﻭﺯﯾﺮﺧﺎﺭﺟﺔ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻭ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﺶ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﻫﺎﯾﯽﺩﺭ ﺻﺪﺩ ﺗﻠﻄﯿﻒ ﻓﻀﺎ ﻭ ﺗﻌﺪﯾﻞ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﻮﺩﻡ، ﻓﻘﻂ ﻣﺘﺤﯿﺮﺑﻮﺩﻡ . ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﻣﺮﺩﯼ ﺧﻮﺷﻮﻗﺖﺑﻪ ﺷﻤﺎﺭ ﻣﯽﺁﻭﺭﻡ.